Post Reply
تعداد بازديد 124
نويسنده پيام
nspv آفلاين


ارسال‌ها : 22
عضويت: 24 /4 /1391
سیستم عامل من:
سیستم عامل:اصفهان.png" alt="سیستم عامل من" />

شناسه ياهو: sanegnegsa

تشکر شده : 2
چی میخوای بگی عزیزم؟
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود.
بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد.
امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديکتر بيايد.
مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى.
وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.
وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.
وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى.الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.
و مىدونى چى ميخوام بگم؟
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت:«چى مىخواى بگى عزيزم؟»
شوهر مريم گفت:«فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»

امضاي کاربر : یادمان باشد حرفی نزنیم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنیم که دل کسی بلرزد

خطی ننویسیم که آزار دهد کسی را

یادمان باشد که روز و روزگار خوش است وتنها دل ما دل نیست
دوشنبه 13 آذر 1391 - 15:08
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
Post Reply




برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.



پرش به انجمن :




Copyright © | 2010 Forums
Powered By MyBB
Theme By Audentio Design